قسمت ۱۵ رمان(عشق که در نمیزند)
#قسمت_پانزدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
یکم باورش سخته همین دو ماه پیش بود دوستشو دیده بودم واسه خداحافظی اومده بود دم در خونمون….
- عزیزم ناراحت نباش خدا خیلی دوستش داشته زودی بردتش پیش خودش ….
- اره خدا شهدا رو خیلی دوست داره.
از کنارم که رو تخت نشسته بود رفت جلوم زانو زد. گفت خانومی التماست میکنم بزار برم نزار اون دنیا شرمنده امام علی( ع) بشم.
بخدا ناموس مردم سوریه در خطره میزاری برم!؟
قلبم داشت از جا بیرون میومد از بس تند تند میکوبید به قفسه سینه ام.! نگاهی بهش کردم تو چشماش التماس موج میزد. از روتخت اومدم پایین دستشو گرفتم و گفتم : برو خدا پشت و پناهت ولی…
- ولی چی؟!
- خیلی مراقب خودت باش و زود زود برگرد بدون اینجا یه نفر مشتاقانه منتظرته….
اشک هام شدت گرفته بود. امیر طاها اومده بود تو اتاق و به ما دوتا زل زده بود با دیدن گریه هام پرید بغلم و ماما ماما میکرد.بغلش کردم و گفتم: واس بابات دعا کن سالم برگرده.
????????????????????
تقریبا با همه خداحافظی کرده بود.امیر طاها رو بغل کرد و گفت:
- من نیستم خانومم و اذیت نکنیا پدرسوخته???? مرد خونه باش
گونشو بوسید وگذاشتش زمین.
دستمو گرفت و بوسید و گفت:
- دوست ندارم برگشتم ببینم با گریه خودتو خراب کردیا مواظب خودت و پسرمون باش.
اشک هام نمیزاشت درست ببینمش ولی دلم روشن بود بر میگرده.
- علی
- جون علی
- برمیگردی؟!
- الله و اعلم ان شاالله بتونم برگردم.
اشکامو پاک کردمو واس اخرین بار خداحافظی کردیم.امیر طاها دستای کوچولوشو تکون میداد و بابا بابا میکرد.
#ادامه_دارد…