قسمت ۱۱،رمان(عشق که در نمیزند)
#قسمت_یازدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که نداری حالت خوبه؟!
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم
- شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!!
خواست چرخ ویلچرو بچرخونه که….
یا امام رضا…
چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی…. متعجب گفت:
اینکه سالم بود چیشده؟!
نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم:
- عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری
علی زد زیر خنده و گفت
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل.
حق داشت باور نکنه.سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!!
میدونستم رو قسم جونم حساسه… بی امید دست منو گرفت و…..
نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد .
………..
بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من باور کردن.
بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد. خدا جواب خواهشمو داد….. خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.
…………
سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفونمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت:
بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری.
علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
به روی چشم من نوکر ملکه ام هستم.
…………
طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و خانم فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.
#ادامه_داره_…