قسمت آخر رمان عشق که در نمیزند
#قسمت_بیستم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
( ادامه داستان از زبان علی)
دوتا بچه هارو برداشتم و به هیشکی اجازه نمیدادم بیاد خونه فقط هر از گاهی مادرم میومد و زهرای ۴۰ روزه رو حمام میبرد. ۴۰ روز از رفتنت میگذره نرجس کجا رفتی ببین با رفتنت زندگیمون شده جهنم.کار شب تا روز امیرطاها شده بهونه گرفتنت زهراام که مادرشو می خواد کجایی ببینی زهرا شده کپی تو مگه نمیگفتی دوست دارم یه روز دختر دار بشم و مثل خودم بشه مگه نمی خواستی لباس های گل گلی کوتاه تنش کنی…. پس چیشد کجا رفتی یعنی من اینقدر بد بودم که انقدر زود رفتی….
تقه ای به در خورد فهمیدم مادره چندبار صدام کرد - علی علی مادر کجایی؟
این بچه غش کرد از گریه معلومه حواست کجاست؟! بلند شدم رفتم سمت هال مادر راست میگفت زهرا یه ریز گریه میکرد.امیر طاهاام که صبحی خالش با خودش برده بود خونشون….
- مامان
- چه عجب بالاخره حرف زدی! جون مامان
ساکمو انداختم جلوشو و گفتم :
- دارم میرم
- کجا مادر؟!
- همون جایی که تاحالا بودم این خونه بدون نرجس واسه من معنی نداره????????????
-معلومه داری چی میگی؟ پس بچه هات چی؟
- امانت پیش شما باشن….
همه چیرو برداشته بودم واسه آخرین بار آلبوم عروسیمونو برداشتم که متوجه نامه ای شدم
نامه رو برداشتم .ساکمو رو دوش انداختم و گفتم من دارم میرم مادر جون شما و این بچه هام بعد خدا به شما میسپارمشون. از خونه رفتم بیرون اول رفتم سر خاک نرجس اونجا نامه رو باز کردم و خوندم نوشته بود.:
به نام کسی که دوری رو آفرید تا قدر باهم بودن رو بدونیم.
سلام عزیزم.نمیدونم این حرفا آخرین حرفای من به تو هست یا نه ولی بزار بگم حرفامو.
علی امروز سه روزه حتی صداتو ام نشنیدم.گفته بودمت بدون تو طاقت نمیارم علی گفته بودم اگه یه تار مو از سرت کم بشه من نابود میشم. امروز امیرطاها میگه : ماما بابام کو ؟ کی میاد؟ جوابی نداشتم قانعش کنم! تو که میدونستی پسرت خیلی وابستته چرا رفتی.علی دوست دارم دخترمون که دنیا اومد فقط تو راه بی بی فاطمه زهرا ( س) بزرگش کنم دوست دارم خانوم بارش بیارم. دخترم باید عاشق اقا اباعبداا… باشه. علی امروز یه لباس صورتی خشکل واسش گرفتم پس کجایی تو ، بیای لباس های بچتو ببینی علی؟ علی اگه من یه روزی نبودم مراقب
بچه هامون باش هم واسشون مادر باش و هم پدر.علی جات خیلی خالیه تو خونه کاش بتونم یبار دیگه ببینم…
یادت نره یه چیزیا!!!
که من عاشقتم عاشق تو و زندگیم.ان شاالله سالم برگردی????
اشک چشمام نامه ملکه ام رو خیس کرده بود. کجایی ملکه من بیا ببین برگشتم بیا
لباس های خشکل دخترت و تنش کن… دیگه بدون تو موندنم فایده ندارد نرجسی منو ببخش ولی زندگیم بدون تو معنی نداره اومدم باهات خداحافظی کنم.دارم میرم سوریه نمی خوای مثل همیشه آب پشت سرم بریزی؟! بلند شو بزار یبار دیگه ببینمت من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم.اخه به ذوق دیدن کی برگردم اگه تاحالا بر میگشتم به ذوق دیدن تو بوده. حالا که نیستی منم برنمی گردم منو ببخش می خوام برم و ان شاءالله شهید بشم. طاقت دوری تو ندارم می خوام زودتر اون دنیا ببینمت.یه بوسه رو سنگ قبرش زدم و راه افتادم….
(بقیه داستان از زبان مادر علی)
هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم.من مونده بودم و دوتا امانت های علی و نرجس. دو ماه بیشنر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم
- سلام
- سلام خانم سلطانی؟!
- بله بفرمایید!
- شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟
- بله خودمم چیزی شده؟!
- من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو یه عملیات شهید شدن.
- گوشی از دستم افتاد زمین.و بی حال نشستم رو زمین.
محسن با دیدن من گفت چیشده:
گوشی رو برداشت و اونم فهمید چه خاکی به سرمون شده…. علی ام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.
امیر طاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشمو گفت:
مامان جون بابا بود!؟ چی برام گفت!
بغلش کردم و اشک میریختم.نگاهش کردمو گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت
- با بغض نگاهم کرد و گفت :
یعنی بابا هم دیگه مثل مامانم نمیاد؟
حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم.
…….
دو هفته بعد لباس ها و وصیتش به دستمون رسید نوشته بود.
سلام مامان بابای عزیزم.من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببینم امیداورم منو حلال کرده باشید. ازتون خواهش میکنم هیچ وقت
بچه های من و نرجس رو تنها نزارید.اخرین نامه ی نرجسم گذاشتم براتون.به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا س تربیت کنید.امیدوارم من رو بخشیده باشید
یا علی????
#ادامه_نداره_????
#تموم_شد
#امیدوارم_از_داستان_راضی_باشید
#برای_شادی_روح_مدافعان_حرم_الفاتحه_الصلوات
#به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست