#قسمت_چهارم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
نرجس نرجس بدو بیا ببینم.
- بله مامان
۲روز گذشته و من هرچی میگمت بازم میگی می خوام فکر کنم خب مردم الاف من و تو که نیستن دختر….
سرمو پایین انداختم و گفتم
-بگو واس بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم
تنها جوابم این بود و رفتم.
…………..
بعد سلام رومبل نشستم .سرم پایین بود که مامان گفت مگه نمی خواستی صحبت کنی؟!
- چی؟! بله!؟ آره
بلند شدم و علی ام پشت سرم بلند شد. باید فکر و خیال یه دختر ۱۵ ساله رو کنار میزاشتم من الان ۲۱ سالم بود دیگه باید عاقلانه فکر میکردم وخوب علی رو میشناختم بعد جوابمو میدادم بهش.
خب خانم محمدی بهتره اینبار شما صحبت کنید من سراپا گوشم.
- راستش من به حرفای شما خیلی فکر کردم و تفاهم های زیادی رو بین خودمو و شما پیدا کردم.
-خب ، میشه منم چنتا سوال بپرسم؟
بله بفرمایید
-شما به دین و اعتقاد چقدر پایبندید ما تحقیق هامونو کردیم ولی واس من چادری بودن همسر آیندم خیلی مهمه.
- من چادری هستم و نماز و روزه هامم سرجاشه.
- خیلی خوب نظر آخرتون چیه؟!
#ادامه_داره_..