#قسمت سوم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
تو فکر بودم که بابا گفت
-نرجس دخترم اقا علی رو تا اتاقت راهنمایی نمیکنی؟!
به خودمم اومدم و گفتم
چشم
در اتاق و باز گردم و گفتم بفرمایید
خانما مقدم ترن؟!
خندم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و رفتم داخل .کنار تختم نشسته بود و منتظر که اقا حرفشون و بزنن….
خب بخوام خودمو واس شما بگم در کل یه پسر مذهبی معمولی ام و زیاد خشک نیستم.????
یه کار دارم و یه ماشین.????
میتونم با حمایت بابام عروسی آنچنانی بگیرم ولی به شخصه مخالف این کارم و دوست دارم رو پای خودم وایسم.????
چقدر خوب این خیلی خوبه که رو پای خودش وایسه .????
در آمدمم واس یه زندگی معمولی خوبه اهل اسراف و مدگرایی نیستم. اگه میتونین با زندگی عادی من کنار بیایید یا علی….
سرم پایین و غرق حرفاش گوش بودم که با یا علی بلندش به خودم اومدم. دیدم جلوم ایستاده!!!
چیزی شده؟!
منتظرم جواب شمارو بگیرم
باید روش فکر کنمم.
باش ، یا علی????????
………..
یه ساعتی میشد رفته بودن هنوز قلبم اروم و قرار پیدا نکرده بود.از وقتی دیده بودمش اصلا غرق افکار بچگیم شده بودم.انگار دوباره برگشته بودم به پنج ، شش سال پیش که تو مقطع راهنمایی مادرش معلممون بود و ما واس دیدن پسرش چه کارا که نکردیم????????????
اون روز که دیدمش نظری نداشتم بدم ولی امروز….
نمیدونم چرا اصلا فکرش نمیکردم که بخوام یه روز عروس معلمم بشم….????
با صدای در به خودم اومدم
- مامان .خب دخترم نظرت چی بود؟! به نظر من و بابات که پسر خوبی بود مخصوصا که شناختیمشون دیگه….
-نمی دونم مامان گیج و منگم بزار بیشتر فکر کنم????
یه احساسی دارم که نمیدونم چیه از وقتی دیدمش اروم و قرار نداشتم.
مامان یه نیش خند زد و همون جور که داش میرفت بیرون با خنده گفت
- عشق که در نمیرنه…
یعنی من عاشق شدم؟؟؟؟
#ادامه_داره_…