قسمت۱۲،رمان(عشق که در نمیزند)
#قسمت_دوازدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
عروس خانم؛ اقا دوماد دم در منتظرنا….
شنلمو سر کردم و رفتم دم در.علی با دیدن من گفت: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشگل خانومم بگم؟!
- مسخرم میکنی نه؟!
- نه جون خودم خیلی خشکل شدی نرجسی
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده ها شدی!
- اوه اوه نمردمو خانمم از ما تعریف کرد
بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده
آتلیه ام نرفتیم….
اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!????????????
…………….
هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچه ها تا بیرون باغ میرسید.واس صرفه جویی مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم .قرار نبود تو زندگیمون اسراف کنیم.علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و ….
خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد.خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت.
……………
اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم خونمون.
- علی
جونم
- ممنونم ازت
واسه چی؟!؟؟
- واسه بودنت اینکه هستی و هوامو داری یه دنیا می ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمی خوام واقعا خوشبختم.
اااا ببین چرا دروغ میگی؟
- ????من کی دروغ گفتم!؟
یعنی تو از خدا بچه نمی خوای؟!
- ????اون جای خودش ولی هنوز زوده .
..…………….
علی بدو دیگه دیرم شد.روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکمو میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
- اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدمو رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا….
- چشم خانومی برو دیرت نشه.
چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهش گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. می خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتمو…..
…………..
- خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
- جونم اقایی چی شده؟!
بفرما مبارکه؟!
-این چیه؟!
شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟
- جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟!
ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- وای خدایا شکرت عاشقتممم
……………
علی بیا دیگه تا باهم بریم داخل.
- سلامخانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختم عزیزم بفرما
- معرفی میکنم اقا علی همسرم
سلام خوش امدید
ممنونم
علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!!
- ااا علی باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ
- علی یارت عشقم.مراقب خودت باش.
………….
خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه خیلی دوست داشتم مشکلاتشونو حل کنم و از کارم لذت میبردم.تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود ….
اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
………
اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشمو بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:
#ادامه_داره_…
????
قسمت ۱۱،رمان(عشق که در نمیزند)
#قسمت_یازدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که نداری حالت خوبه؟!
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم
- شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!!
خواست چرخ ویلچرو بچرخونه که….
یا امام رضا…
چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی…. متعجب گفت:
اینکه سالم بود چیشده؟!
نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم:
- عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری
علی زد زیر خنده و گفت
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل.
حق داشت باور نکنه.سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!!
میدونستم رو قسم جونم حساسه… بی امید دست منو گرفت و…..
نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد .
………..
بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من باور کردن.
بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد. خدا جواب خواهشمو داد….. خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.
…………
سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفونمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت:
بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری.
علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
به روی چشم من نوکر ملکه ام هستم.
…………
طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و خانم فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.
#ادامه_داره_…