نسيم

هر طلبه یک وبلاگ نویس موفق
  • خانه 
  • هرهفته ترک یک گناه هر هفته ترک یک گناه 
  • تماس  
  • ورود 

هر روز یک حکمت از مولا علی(ع)

27 دی 1395 توسط نسيم

‍ 

شرح

بخش مهمی از عقل و درایت یک انسان در تعاملات اجتماعی اش این است که بتواند با مردم مدارا کند و دائم با دیگران درگیر نشود؛ بتواند سخن مخالف و نقد او را بشنود، اما عصبانی نشود، بتواند با ناسازگاری همسر و فرزند بسازد و دائم به دعوا نگذراند و … وگرنه زندگی را برای خود جهنم می کند.

بخش دیگری از «عقل اجتماعی» هم این است که سایر صفات عالیه را در خود متجلی کند.

 نظر دهید »
27 دی 1395 توسط نسيم

#دعاے_عهد????
☀️خدایا مرا از آنان قرار ده ڪہ او را در همہ حال “یار” باشند..

خُرد یا ڪَلان…????

در هرچہ او بخواهد????

بہ رسم هر روز تجدید عهد مے‌ڪنیم با صاحب الزمان(عج)✋

 نظر دهید »

قسمت ۱۵ رمان(عشق که در نمیزند)

26 دی 1395 توسط نسيم

#قسمت_پانزدهم 

#رمان_عشق_که_در_نمیزند 
یکم باورش سخته همین دو ماه پیش بود دوستشو دیده بودم واسه خداحافظی اومده بود دم در خونمون…. 

- عزیزم ناراحت نباش خدا خیلی دوستش داشته زودی بردتش پیش خودش ….

- اره خدا شهدا رو خیلی دوست داره.

از کنارم که رو تخت نشسته بود رفت جلوم زانو زد. گفت خانومی التماست میکنم بزار برم نزار اون دنیا شرمنده  امام علی( ع) بشم.

بخدا ناموس مردم سوریه در خطره میزاری برم!؟

قلبم داشت از جا بیرون میومد از بس تند تند میکوبید به قفسه سینه ام.! نگاهی بهش کردم تو چشماش التماس موج میزد. از رو‌تخت اومدم پایین دستشو گرفتم و گفتم : برو خدا پشت و پناهت ولی…

- ولی چی؟!

- خیلی مراقب خودت باش و زود زود برگرد بدون اینجا یه نفر مشتاقانه منتظرته….

اشک هام شدت گرفته بود. امیر طاها اومده بود تو اتاق و به ما دوتا زل زده بود با دیدن گریه هام پرید بغلم و ماما ماما میکرد.بغلش کردم و گفتم: واس بابات دعا کن سالم برگرده.

????????????????????

تقریبا با همه خداحافظی کرده بود.امیر طاها رو بغل کرد و گفت:

- من نیستم خانومم و اذیت نکنیا پدرسوخته???? مرد خونه باش

گونشو بوسید و‌گذاشتش زمین. 

دستمو گرفت و بوسید و گفت:

- دوست ندارم برگشتم ببینم با گریه خودتو خراب کردیا مواظب خودت و پسرمون باش.

اشک هام نمیزاشت درست ببینمش ولی دلم روشن بود بر میگرده. 

- علی

- جون علی 

- برمیگردی؟!

- الله و اعلم ان شاالله بتونم برگردم.

اشکامو پاک کردمو واس اخرین بار خداحافظی کردیم.امیر طاها دستای کوچولوشو تکون میداد و بابا بابا میکرد.

#ادامه_دارد…

 نظر دهید »

نماز شب

26 دی 1395 توسط نسيم


????آیت الله فروغی

????بدون نماز شب کسی به جایی نمی رسد????

✳️وصال ذات ربوبی مسافرتی است

✨مسافرش سالک الی الله

    مرکب آن شب است.????

✅سواران برشب به مقصد رسیده اند

#نماز_شب 

 نظر دهید »

قسمت۱۴ رمان(عشق که در نمیزند)

26 دی 1395 توسط نسيم

#قسمت_چهاردهم 

#رمان_عشق_که_در_نمیزند 
علی امیر طاها رو ازم گرفت.گونشو نوازش کرد و گفت: شاهزادی من چشماتو باز کن عزیزم.

خواستم بخندم که امیر طاها چشماشو باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت:

- بفرما تحویل بگیر حرف باباشو گوش میکنه

- ااا پسره لوس باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو‌ بابات سیرت کنه. ????????

مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده بودن به کل کل ماهو بهمون میخندیدن. نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت : 

ببینمش عشق خالشو خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه????

همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت.علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت:

- ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه….

- به من چه قرار شد باباش سیرش کنه????????

بازم همه خندیدن علی گفت : 

بچمو اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه.امیر طاها رو از علی گرفتم.لپ تپلشو کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا…

………………

دو‌هفته ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود.مریم جون روزی یبار حتما بهمون سر میزد.علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوبارن متولد شده.چشمای پسرم سورمه ای بود و پوستاش سفید روز به روز تپلی و ناز تر میشد…..

طلای کوچیکی که روش ماءشاالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره.دادمش دست علی چادرمو سر کردمو و رفتیم سمت امام زاده بهترین کار این بود واس اولین بار که می خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امام زاده…. مریم جون حاضر نبود یه

 لحظه ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم:

چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام.امیر طاها و برداشتیم و بردیمش زیارت حسابی خوش گذشت????????????

بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد.

- علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟!

- چشم مادر

سلام همگی✋

سلام بابا .سلام .سلام آقا جون

رفت سمت امیر طاها از رو زمین برش داشت.کلی خندش آورد و باهاش بازی کرد.

10 ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت.با شیرین بازیاش خستگیمو از تنم بیرون میکرد.دلم نمی خواست امیر طاها رو تنها بزارم واس همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه.

با چرخیدن کلید تو در متوجه حضور علی شدم. امیر طاها وسط حال رو تشک خوابیده بود.با دیدن باباش دست و پا تکون میدا که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد.

پشت سرش رفتمو گفتم:

- سلامت و خوردی؟ 

- سلام

- چیزی شده؟!

- نه چیزی نیس!

- عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس.

من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت:

- یه خواهش کنم نه نمیگی؟نمیگی؟

- قول نمیدم بگو ببینم چیه؟!

سرشو پاین انداخت و گفت : 

- همه دوستام دارن میرن سوریه….

- خب که چی؟! خدا همراهشون

- میشه منم برم واس رفتن اجازه شما لازمه????

با عصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم:

- دیونه شدی معلومه که نمیزارم.بری اونجا شهید بشی بچه 10ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو…. اشک از چشمام پایین اومدم حتی تصورشم نابودم میکرد.اشکامو پاک کرد و گفت  باشه گریه نکن گفتم که واس رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم….????

…….

اینم از کیک تولد گل پسرم. علی کیک رو روی میز گذاشت.امروز تولد یک سالگی امیر طاها بود.نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیرطاها باردار شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود همون دخملی که قرار بود بشه عروس خالش
هستیا رو ام کنار امیر طاها نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم.بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود.هستیا بدو بدو اومد پیشمو گفت:

- خاله خاله امیر  توپشو بهم نیده

بغل کردمو گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم.

اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واس امیر طاها ماشین شارژی گرفته بودن و امیر طاها خیلی خوشش اومده بود. نازی ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیر طاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد.

۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتنو نمیزد. امیر طاها حسابی بامزده شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید.لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون.خیلی تزسیدم نکنه کسی چیزیش شده؟! 

- سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟

بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم

- چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده!

روشو اونور کرد تا اشکاشو نبینم با صدای گرفته گفت:

محمد دوستم شهید شده????
#ادامه_داره_….

#کم_کم_اخرشه

#کمی_صبر_کنید

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 19
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 98
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

نسيم

اين وبلاگ براي اطلاع رساني ايجاد شده است.
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • اخبار
  • حديث
  • احكام

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس