هر روز یک حکمت از مولا علی(ع)
✨ #آثـا_و_پــیـامـدهـاے_اسـتـهــزاء✨
????قـــســـمـــت دوم:
????فـــرامـــوشـــے خـــداونـــد????
????پيامد ديگر استهزا غفلت از ياد خداست:
«فَاتَّخَذتُموهُم سِخريـًّا حَتّى اَنسَوكُم ذِكرى و كُنتُم مِنهُم تَضحَكون»
????به همين سبب خداوند نيز در قيامت آنان را فراموش مےكند:
«و قيلَ اليَومَ نَنسـكُم كَما نَسيتُم لِقاءَ يَومِكُم هـذا و مَأوكُمُ النّارُ و ما لَكُم مِن نـصِرين * ذلِكُم بِاَنَّكُمُ اتَّخَذتُم ءايـتِ اللّهِ هُزُوًا»
و فراموشے خداوند به اين است كه آنانرا در آتش جهنم رها كند و به يارے آنان نشتابد.
????ارتـــداد????
????مسلمانے كه خداوند، پيامبر و آيات الهے را مسخره كند، از دايره ايمان خارج و مرتد خواهد شد، بر همين اساس قرآن آن دسته از مسلمانان منافق كه خدا و پيامبر را مسخره مےكردند كافر شمرده است:
«قُلِ استَهزِءوا اِنَّ اللّهَ مُخرِجٌ ما تَحذَرون * ولـَئِن سَاَلتَهُم لَيَقولُنَّ اِنَّما كُنّا نَخوضُ و نَلعَبُ قُل اَبِاللّهِ و ءايـتِهِ و رَسولِهِ كُنتُم تَستَهزِءون * لاتَعتَذِروا قَد كَفَرتُم بَعدَ ايمـنِكُم اِن نَعفُ عَن طَـائِفَة مِنكُم نُعَذِّب طَـائِفَةَ بِاَنَّهُم كانوا مُجرِمين»
كه در شأن نزول آيات فوق نقلشده كه در بازگشت از جنگ تبوك* گروهے از منافقان اقدام به استهزاے پيامبر كردند كه آيات فوق نازل شد و آنان را كافر شمرد.
????استهزاى خدا، پيامبر و آيات الهے در صورتے موجب ارتداد مسلمان مىےشود كه از سوے شخص بالغ، عاقل و از روے قصد و جدّےباشد.
قسمت آخر رمان عشق که در نمیزند
#قسمت_بیستم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
( ادامه داستان از زبان علی)
دوتا بچه هارو برداشتم و به هیشکی اجازه نمیدادم بیاد خونه فقط هر از گاهی مادرم میومد و زهرای ۴۰ روزه رو حمام میبرد. ۴۰ روز از رفتنت میگذره نرجس کجا رفتی ببین با رفتنت زندگیمون شده جهنم.کار شب تا روز امیرطاها شده بهونه گرفتنت زهراام که مادرشو می خواد کجایی ببینی زهرا شده کپی تو مگه نمیگفتی دوست دارم یه روز دختر دار بشم و مثل خودم بشه مگه نمی خواستی لباس های گل گلی کوتاه تنش کنی…. پس چیشد کجا رفتی یعنی من اینقدر بد بودم که انقدر زود رفتی….
تقه ای به در خورد فهمیدم مادره چندبار صدام کرد - علی علی مادر کجایی؟
این بچه غش کرد از گریه معلومه حواست کجاست؟! بلند شدم رفتم سمت هال مادر راست میگفت زهرا یه ریز گریه میکرد.امیر طاهاام که صبحی خالش با خودش برده بود خونشون….
- مامان
- چه عجب بالاخره حرف زدی! جون مامان
ساکمو انداختم جلوشو و گفتم :
- دارم میرم
- کجا مادر؟!
- همون جایی که تاحالا بودم این خونه بدون نرجس واسه من معنی نداره????????????
-معلومه داری چی میگی؟ پس بچه هات چی؟
- امانت پیش شما باشن….
همه چیرو برداشته بودم واسه آخرین بار آلبوم عروسیمونو برداشتم که متوجه نامه ای شدم
نامه رو برداشتم .ساکمو رو دوش انداختم و گفتم من دارم میرم مادر جون شما و این بچه هام بعد خدا به شما میسپارمشون. از خونه رفتم بیرون اول رفتم سر خاک نرجس اونجا نامه رو باز کردم و خوندم نوشته بود.:
به نام کسی که دوری رو آفرید تا قدر باهم بودن رو بدونیم.
سلام عزیزم.نمیدونم این حرفا آخرین حرفای من به تو هست یا نه ولی بزار بگم حرفامو.
علی امروز سه روزه حتی صداتو ام نشنیدم.گفته بودمت بدون تو طاقت نمیارم علی گفته بودم اگه یه تار مو از سرت کم بشه من نابود میشم. امروز امیرطاها میگه : ماما بابام کو ؟ کی میاد؟ جوابی نداشتم قانعش کنم! تو که میدونستی پسرت خیلی وابستته چرا رفتی.علی دوست دارم دخترمون که دنیا اومد فقط تو راه بی بی فاطمه زهرا ( س) بزرگش کنم دوست دارم خانوم بارش بیارم. دخترم باید عاشق اقا اباعبداا… باشه. علی امروز یه لباس صورتی خشکل واسش گرفتم پس کجایی تو ، بیای لباس های بچتو ببینی علی؟ علی اگه من یه روزی نبودم مراقب
بچه هامون باش هم واسشون مادر باش و هم پدر.علی جات خیلی خالیه تو خونه کاش بتونم یبار دیگه ببینم…
یادت نره یه چیزیا!!!
که من عاشقتم عاشق تو و زندگیم.ان شاالله سالم برگردی????
اشک چشمام نامه ملکه ام رو خیس کرده بود. کجایی ملکه من بیا ببین برگشتم بیا
لباس های خشکل دخترت و تنش کن… دیگه بدون تو موندنم فایده ندارد نرجسی منو ببخش ولی زندگیم بدون تو معنی نداره اومدم باهات خداحافظی کنم.دارم میرم سوریه نمی خوای مثل همیشه آب پشت سرم بریزی؟! بلند شو بزار یبار دیگه ببینمت من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم.اخه به ذوق دیدن کی برگردم اگه تاحالا بر میگشتم به ذوق دیدن تو بوده. حالا که نیستی منم برنمی گردم منو ببخش می خوام برم و ان شاءالله شهید بشم. طاقت دوری تو ندارم می خوام زودتر اون دنیا ببینمت.یه بوسه رو سنگ قبرش زدم و راه افتادم….
(بقیه داستان از زبان مادر علی)
هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم.من مونده بودم و دوتا امانت های علی و نرجس. دو ماه بیشنر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم
- سلام
- سلام خانم سلطانی؟!
- بله بفرمایید!
- شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟
- بله خودمم چیزی شده؟!
- من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو یه عملیات شهید شدن.
- گوشی از دستم افتاد زمین.و بی حال نشستم رو زمین.
محسن با دیدن من گفت چیشده:
گوشی رو برداشت و اونم فهمید چه خاکی به سرمون شده…. علی ام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.
امیر طاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشمو گفت:
مامان جون بابا بود!؟ چی برام گفت!
بغلش کردم و اشک میریختم.نگاهش کردمو گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت
- با بغض نگاهم کرد و گفت :
یعنی بابا هم دیگه مثل مامانم نمیاد؟
حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم.
…….
دو هفته بعد لباس ها و وصیتش به دستمون رسید نوشته بود.
سلام مامان بابای عزیزم.من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببینم امیداورم منو حلال کرده باشید. ازتون خواهش میکنم هیچ وقت
بچه های من و نرجس رو تنها نزارید.اخرین نامه ی نرجسم گذاشتم براتون.به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا س تربیت کنید.امیدوارم من رو بخشیده باشید
یا علی????
#ادامه_نداره_????
#تموم_شد
#امیدوارم_از_داستان_راضی_باشید
#برای_شادی_روح_مدافعان_حرم_الفاتحه_الصلوات
#به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
قسمت ۱۹ رمان(عشق که در نمیرند)
#قسمت_نوزدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
( ادامه داستان از زبان نازنین)
- آبجی آبجی چت شد تو؟ یا حسین خودت به خیر بگذرون.
با احسان به سرعت باد خودمون و رسوندیم خونشون. در رو شکستیم. با دیدن نرجس جیغ زدم.امیر طاها بالای سر نرجس نشسته بود و گریه میکرد نرجس بیهوش روزمین افتاده بود.احسان سریع به اورژانس زنگ زد.
……
دکتر اومد بیرون و گفت : حال مادر و بچه اصلا خوب نیست .ما فقط میتونیم جون یکیشون و رو نجات بدیم.بگید همسرشون رضایت عمل رو بدن.
همین جور که اشک میریختم گفتم: نیستن
- کجان!؟
- سوریه مدافع حرم حضرت زینب
- باشه بگید پدرشون رضایت بدن.
مامان حالش اصلا خوب نبود.بابا رضایت عمل رو داد. مادر پدر علی اومدن.خودمو انداختم تو بغل مریم جون و گریه میکردم که گفت:
- علی زنگ زد خونه
همه چشم به دهن مادر علی دوخته بودیم که گفت: خواستم چیزی نگم ولی….
وقتی فهمید گفت من زنگ زده بودم که برگشتم ایران می خواستم نرجس روسورپرایز کنم که…
مامان که خیلی ناراحت بود: گفت چه فایده حالا که دخترم داره از دست میره؟!
- ااا مامان زبونت گاز بگیر ان شاالله که حال هردوخوب میشه.
…….
۳ ساعت گذشته بود هنوز از اتاق عمل بیرون نیومدن بودن. علی ام اومده بود.حالش اصلا خوب نبود و رنگ به رو نداشت.یه جا رو صندلی نشسته بود سرشو با دست گرفته و آروم آروم اشک میریخت. بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون علی سریع رفت جلو دکتر و گفت: حال خانومم چطوره دکتر؟!
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت:
متاسفم برای مادر نتونستیم کاری کنیم ولی بچه سالمه????
حرف دکتر همین و بیهوش شدن مامان همین.علی به دیوار تکیه داده و اشک میریخت.احسان بغلش کرد و گفت:
تسلیت میگم غم اخرت باشه داداش????????????
علی احسان و بغل کرد گریه میکرد. پرستار بچه رو دستش بود و گفت همراه مرحوم محمدی بیان نوزادشون و بگیرن.هیچکی طرف بچه نمیرفت.با چشمای خیسم بچه رو برداشتم. اخه ابجی تو که نیستی این بچه بی تو….
……
بچه نرجس رو دستم و سر خاکش نشسته بودم خیلی شلوغ شده بودن کی باورش میشد نرجس از بین ما رفته باشه تو این هفت روز علی اندازه ۷ سال پیر شده بود. موهاش سفید شده بود و لاغر. اصلا کسی دیگه نمیشناختش.دختر خاله ی علی بچه رو ازم گرفت و رفت همه رفته بودن من موندم و آبجیم.همین جور که گریه میکردم گفتم:
کجایی ابجی بیا ببین امیر طاهات سه روز بی حال تو رخته خوابه ، ببین شوهرت برگشته مگه منتظرش نبودی.پاشو ابجی پاشو ببین دخترتو بیا واسش اسم انتخاب کن مگه نگفتی علی بیاد بهش میگی اسمشو زهرا بزارید آبجیییی آبجیییی پاشو تو رو خدا پاشو دنیامونو جهنم نکن.
#ادامه_دارد…