قسمت دهم رمان ،عشق که در نمیزند
#قسمت_دهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
بغض گلمو گرفته بود
-بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم.و مطمئنم تو خوب میشی!!
اشک ها صورتمو خیس کردن علی اشکامو پاک کرد و گفت:
باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا…..
………………..
یه ماه گذشت و بلیط قطار هم اماده شده بود قرار بود با مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علی ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنت هامون گوش حسودارو کر میکرد….
- علی
جون علی!
- حال من با بودنت خوبه ????
حال منم با بودن پیش ملکه خوبه????
…………..
رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با گریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟!
- از اقا شفا می خوام شفای همسرم????
- آقارو به پهلوی شکشته مادرش یا جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت!!!
سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم :
اقا جون به پهلوی شکسته مادرت زهرا (س) علی رو شفا بده.اینقدر گریه کرده بودم خوابم برده بود.
یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!
گفتم شما؟! گفت: مادر همونی که به جان مادرش قسمش دادی و رفت… هرچی صداش کردم بر نگشت.برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی
((( شفای مریض )))
دخترم نرجس پاشو عزیزم...
از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی؟!
مادر علی متعجب نگاهم میکرد. مادر رو بغل کردمو اشک میریختم.بعد تعریف کردن قضیه رو
سریع با مادر رفتیم طرف علی…
تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت با دیدن ما اشکاشو پاک کرد و گفت:
ااا اومدید بریم پس
متعجب پرسیدم
- علی تو نمیتونی راه بری؟ ????
#صبور_باشید_ادامه_دارد